خدا از سر تقصیرم بگذرد
یادت را با چه قساوتی
در سینه سر بریدم
زنده بود هنوز
نفس می کشید چه سخت
چنگ می انداخت بر گلو
و اتماس می کرد به عجز
مثله اش کردم اما
با چه شقاوتی
تا تکه هایش را بیشرمانه به حسرت عاشقانم بفروشم
هرگز بر من نمی بخشد خدا که
گونه های زرد نبودنت
را با دستان خون آلودم گلگون کردم
و اشک های شوربختی و جدایی را
بی لحظه ای درنگ به تالاب دیروزها سرازیر کردم ...
می دانم دیگر صدایت
به آشفتگی روزهایم سنگ نمی زند
و سبزی نگاه غریبت
اجزای بودنم را متلاشی نمی کند
من سرا پا نیاز به استقبال فراموشی می روم
و طناب رهایی را برگردن دوست داشتنم محکم کنم
تا با مرگ خاطرات دوباره زنده شوم
حالا دیگر به هیچ چیز ایمان ندارم
حتی به آخرین نگاه چشم های تو ...
لیلا
خرداد نود
دو داستان
۶ سال قبل