هرگز اینهمه تلخ نبوده ام
و زخم هایم اینقدر عمیق ...
با آمیزه ای از حیرت واندوه محصور شده ام...
از هرم نفس هایت حالا
جز رایحه ای باریک چیزی بر جای نمانده است
و رد پای نگاهت
خط های پیشانی ام را پر رنگ تر می کند...
ثانیه ها به هر طرف که بچرخند
اوراد نبودنت را تکرار می کنند
و زردی شمعدانی های ایوان
سرخی دیروز گونه ها را از یاد می شویند
می خواهم خاطره ی آمدنت را
چون رشته مروارید های سیاه
بر پیکر حافظه ام بپیچم و
بازگردم به چند سالگی
تا تو را دوباره کبوتری سپید ببینم...
لیلا
هشتم شهریور هشتاد ونه
دو داستان
۵ سال قبل
می خواهم خاطره ی آمدنت را
پاسخحذفچون رشته مروارید های سیاه
بر پیکر حافظه ام بپیچم
...
ممنون لیلا جان
بودن دردی سیری ناپذیر است و مهر، لذت ناخواسته یک مازوخیسم خود خواسته، همچون یک فنجان قهوه تلخ تلخ
پاسخحذفشاید در مدت غیبت من در این خانه کسوفی اتفاق افتاده باشد !
پاسخحذفاینجا همیشه توسن عشق می تازید و شعله اش تا افق های دور را گرم می کرد
اما لیلا جان تا به حال آن سوی سکه ی تلخ را چشیده ای ؟ به نظرم این شعر از شیرینی زیادش رو به تلخ گذاشته است ، شعری خاکستری که هم سیاه دارد و هم سفید که هر کدام لبالب از رنگ های تازه اند
راستی میدانستی حضور هیچ دلپذیری ندارد و پذیرش در غیاب است که نطفه ی شعر را می پوشاند !؟
سلام
لیلای گرامی
پاسخحذفسلام
مرسی برای شعر قشنگت روی دیوارم...
گلدان شکسته عاطفه ی شمعدانی را سرخ تر می کند
و
تلخی ات& قهوه ای ست که خستگی را از جان می گیرد
و
هنوز می سوزدثانیه های آخر
از خاطره ات پنهانم...