۱۳۹۰ خرداد ۱۰, سه‌شنبه

هنوز سکوتت لا به لای حرف‌هایم پیداست

و گرمی دستانت که حافظه خسته تنم را مرور می‌کند...

دلشوره ام تنهایی نگاه توست

که آهسته پیر می‌شود

و پروانه‌ای آبی -همرنگ نوازشت- که راه رابه شانه‌هایم گم می‌کند

فرصت نبود تا حضورت را جشن بگیرم

مجالی نشد تا هوایت را درون کشم

می‌خواستم طعم بوسه‌هایت را پشت گوشواره‌هایم پنهان کنم

در سرم بود برای بی‌پناهی نجیبت سر پناه باشم...

من در بلاتکلیفی چشم‌هایت تکرار شدم

و تا به خود آمدم

درد‌ها را فراموش کرده بودم

لبخندت جهان را در شعرم مفهومی دیگر داد

و من در خلوت خیالت تا ابد آواره شدم.

لیلا

دهم خرداد هزار و سیصد ونود

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

برایم بنویس