۱۳۹۰ اسفند ۲۳, سه‌شنبه

باید بخندم،
یا ساده باوری ت را گریه کنم
وقتی از پرواز حرف می زنی
با بال هایی که هرگز نداشته ای
و آسمانی که نشناختی اش هنوز
جاده ای برای قدم هایت پیدا کن
شاید امیدی به رسیدن باشد
خواب هایم را می شکافی
سینه ام را
دردهایم را ...
و نفس هایت
سنگین و گرم
در شب هایم شناوراند
نگاه ت را کجا پنهان کرده ای
که آینه از برهنگی لحظه ها سرریز می شود؟
سنگین می شوی
مثل خیال
و سرب مذاب ،که می ریزد بر هیاهوی ثانیه ها
ته نشین می شوی در دست هایم
و دهانت شکل شیپوری بنفش
به نگاهم می خندد
انتهای این سطرها
کوچه ای ست
که هر روز
صدایم را به بن بست می برد ...
کمر به قتل م می بندی
وقتی با نگاهت
بر روزگارم خط می کشی
و آن قدر آهسته در رگ ها می ریزی
که خیال بهار در تنم جوانه می زند
بیدارم می کنی
تا برای همیشه بخوابم
و خورشید را به نگاهم می فرستی
تا بر تاریکی م تمام بتابی
ساعت صبح
در دست های تو
دختری می زایم، که شبیه کبوتر است
و بکارت گم شده در غبار را
به خیال چشم های تو می بخشم
تا هرگز نفهمی کجا بود که نزدیکت شدم
فرشته تاریک من تویی
و من حسرت بهشت را
به رویای بنفش آغوشت نمی فروشم ...

۱۳۹۰ اسفند ۸, دوشنبه

زن،دور
مرد،دور
چشم ها ،دور
می شود پله پله اوج گرفت
می شود ذره ذره پایین شد
و تمام روز را
در حسرت خوشبختی تاریک کرد
من ، دور
تو ، دور
دست ها دور
نوازش ت را کم می آورم
و صدای استخوان هایم
درگوش باد می پیچد ...
لیلا/7اسفند1390

۱۳۹۰ اسفند ۷, یکشنبه

خواب هایم را می شکافی
سینه ام را
دردهایم را ...
و نفس هایت
سنگین و گرم
در شب هایم شناوراند
نگاه ت را کجا پنهان کرده ای
که آینه از برهنگی لحظه ها سرریز می شود؟

لیلا/اسفند1390