با لب های سوخته صدایت می کنم
گمان می کنند همه اما
شعراست که از دهانم می ریزد ...
صدایت در قاب
هزار طوطی بنگال را پر می کند
و عبور نازک دستانت از تقویم
روزگارم را صبورانه رقم می زند
می دانی من با خیالت مست می شوم
و هفتاد ساله شراب نگاهت به سماعم می برد
من ترانه ای ناخوانده ام
که انتظار تو به آتشم می کشد
و در غیبت چشمانت
تکه هایم را واژه ها بر کاغذ می ریزند
صدای برف می آید
بوی زمستان...
و خیالت که آهسته از راه می رسد
این جا منم
چکیده بر ساعات سرد
که برای تنهایی ات شال می بافم ...
لیلا
نوزده آذر هشتاد و نه
دو داستان
۶ سال قبل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
برایم بنویس