باید زبان درخت را بدانی
تا ریشه هایم را بفهمی
و نوازش کنی ساقه هایم را
که می لرزند در مسیر نگاهت ...
آسمان به رنگ نفس هایت
نشسته بر سرم
و باران که شکل چشم های من ست
بر چتر پلک هایت جاری می شود
گر گرفته چشمان نجیبت
قد کشیدنم را چه آسان می کنند و
من آرام آرام جوانه می زنم
در بستر امنی که تا اعماق زمین گسترده شده است
و طعم بوسه هایت که
آوند های پیکرم را
لبریز حیات می کنند
چشمها را می بندم
و خیال آمدنت شکوفه بارانم می کند
من درخت نیستم
... زن ام
لیلا
بهمن هشتاد ونه
دو داستان
۵ سال قبل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
برایم بنویس