خیال تو که متولد میشود در من
حجم اندوهی را پر میکند
که میخواهد همرنگ چشمهای تو باشد
و انگار صدایت را از حفرهای در سینه ام
تا بینهایت هر لحظه میشنوم
نیستی و رد پای نبودنت
خستگی هزار سالهای را به دنبال میکشد
که از طاقت ماندن خیلی سنگینتر است
و من هر روز مثل دیروز
از امروز تا همیشه
تکههای خندههایت رابه لبها میدوزم
تاشاید از برهنگی واژه ها بر خود نلرزم
نه این خیال تو نیست
این خود تویی که در شعرهایم زاده میشوی...
لیلا
نهم اردیبهشت 1390
دو داستان
۵ سال قبل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
برایم بنویس