۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه

لبریزم از تردید
و عشق مرا به خسته ترین کناره ها می خواند
سایه ام از من سبفت می گیرد
و ترس از بی صدا شدن دندان ها را به هم چفت می کند ...
نگاهت می کنم
و چشم هایت را نمی بینم
به خط های پیشانی ام دست می کشم
شاید راهی به سوی قلبت پیدا کنم ...
باران می شوی و تنم
از همیشه نبودنت خیس می شود
من در جستجوی کلام آخر شعرم و تو انگار
واژه ها را در چمدان رفتنت پنهان کرده ای...
وقتی عبور می کنی از ذرات آبی ذهنم
هزار پروانه ی رنگین را
بر تنم به رقص می آوری و سرود فاصله
رنگ ها را در ذهنم سیاه تر از فراموشی به تصویر می کشد
دستانت از آن سوی زمان
تکه های نور را از اتاقم می دزد و من
تنهایی قلبم را صبورانه تسلیم می شوم ...

لیلا
23 تیر 1389

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

این سکوت جاری هزار رنگ بر لبت
طاووسی را به یاد می آورد
که بیش از هر چیز
با خود فریبی خود خو کرده ست
و نا تمام ماندن این همه حرف
که تاب می خورد در گلویت هر دم
در ماندگی را بر روزگارت نقش می زند
هیچ یادگاری
عشق را در ذهنت بیدار نخواهد کرد و
هیچ خنده ای طعم دوستی را در دهانت شیرین نمی کند
فردا تو را به خود می خواند و تو
پشت تردید ها پنهان می شوی
خیال کن هجده ساله ای و تمام آرزوها در قلبت
منطق صد ساله ات را به جنگ با رویا ها نبر
بگذار تنت بوی جنون بگیرد
و خیالت خام تر از هر وقت کودکانه باشد
طعنه نمی زنم نه
من با کلامت بیگانه ام !
آسوده باش
به تو تکیه نخواهم کرد
نه حالا و نه هیچ وقت ...

لیلا
بیست ودوم تیر ماه هشتاد ونه

۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه

من تکرار نگاه های تو ام
در آیینه ی زمان
فاصله ی میان دست هامان
صدای مبهم گریه های من است
بیا کشف کن مرا
که جزیره ای ناشناخته ام
در دوردست ترین اقیانوس ها ...
پارو بزن به جانبم
دیر زمانی ست در انتظار فتح شدنم
در لحظه ی پر شکوه آمدنت
متبرک می شود خاک تنم و
چشم هایم بی قرار
بنفش ترین انوار غروب را
در کرانه ی لب های تو پیدا می کنند
هیچ کس شبیه تو نیست
و هیچ نگاهی
باران رامیهمان بام هستی ام نمی کند
تویی و تنها تو
که با صدایت تنهایی ام را غربت آب می سپاری
و من در زورق خیال به بی نهایت سفر می کنم ...

لیلا
18 تیر 1389

۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه

هر چه کمتر نگاهم می کنی
بیشتر می خواهمت !
سراغ خواب را که از چشمانت می گیرم
رویا هایم همه تعبیر می شوند ومن
از پر سبک تر
با نفس هایت به آسمان سر می کشم ...

لیلا
تیر ماه 1389
زیر پوستم زنی راه می رود که
دست هایش خوابگاه باران است
و دهانش ماهی وار تنها برای بوسیدن تو باز می شود
اینجا کنار پنجره قلبم
می نشیند بی صدا و
صدای پای تو را زمزمه می کند
و بر فراموشی عشق در تکرار رفتنت تکیه می زند...
گاهی چنگ می زند گلویم را
و انتقام این همه فاصله رااز اشک هایم می گیرد
با من زندگی می کند
و در سایه نگاهت
به انتظار آفتاب می نشیند
از کنار هم می گذریم
من به سوی فردا و او به جانب تو ...
لیلا تیر ماه 1389