لبریزم از تردید
و عشق مرا به خسته ترین کناره ها می خواند
سایه ام از من سبفت می گیرد
و ترس از بی صدا شدن دندان ها را به هم چفت می کند ...
نگاهت می کنم
و چشم هایت را نمی بینم
به خط های پیشانی ام دست می کشم
شاید راهی به سوی قلبت پیدا کنم ...
باران می شوی و تنم
از همیشه نبودنت خیس می شود
من در جستجوی کلام آخر شعرم و تو انگار
واژه ها را در چمدان رفتنت پنهان کرده ای...
وقتی عبور می کنی از ذرات آبی ذهنم
هزار پروانه ی رنگین را
بر تنم به رقص می آوری و سرود فاصله
رنگ ها را در ذهنم سیاه تر از فراموشی به تصویر می کشد
دستانت از آن سوی زمان
تکه های نور را از اتاقم می دزد و من
تنهایی قلبم را صبورانه تسلیم می شوم ...
لیلا
23 تیر 1389
دو داستان
۵ سال قبل