این سکوت جاری هزار رنگ بر لبت
طاووسی را به یاد می آورد
که بیش از هر چیز
با خود فریبی خود خو کرده ست
و نا تمام ماندن این همه حرف
که تاب می خورد در گلویت هر دم
در ماندگی را بر روزگارت نقش می زند
هیچ یادگاری
عشق را در ذهنت بیدار نخواهد کرد و
هیچ خنده ای طعم دوستی را در دهانت شیرین نمی کند
فردا تو را به خود می خواند و تو
پشت تردید ها پنهان می شوی
خیال کن هجده ساله ای و تمام آرزوها در قلبت
منطق صد ساله ات را به جنگ با رویا ها نبر
بگذار تنت بوی جنون بگیرد
و خیالت خام تر از هر وقت کودکانه باشد
طعنه نمی زنم نه
من با کلامت بیگانه ام !
آسوده باش
به تو تکیه نخواهم کرد
نه حالا و نه هیچ وقت ...
لیلا
بیست ودوم تیر ماه هشتاد ونه
دو داستان
۵ سال قبل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
برایم بنویس