۱۳۹۰ فروردین ۵, جمعه

آفتاب که از ایوان تنت بالا می‌رود
واژه ‌ای غریب دردهانم غروب می‌کند
آن سوتر
جایی حوالی درد
صدایت را می‌شنوم
و اشتیاق بوسیدنت
بند بند تنم را به رقص می‌کشاند
در آستانهٔ رفتن
تو مانده‌ای و من
و رشتهٔ امید که دست‌هایم را
به انتظار گره می‌زند
تو ازچشم‌هایم شراب می‌خواهی ومن
درهوایت انگور می‌شوم
بگذاردلت را در آغوش بگیرم
و در سایه نگاهت آسوده بخوابم...

لیلا

چهرم فروردین هشتاد و نه



۱ نظر:

  1. خیلی زیبا بود
    ترجیح می دادم نفر 1...100 باشم که نظر می نویسم
    اما الان که کسی نظر ننوشته
    خوشحالم که اولین نظرو من می نویسم
    درود به روح نازنینت

    پاسخحذف

برایم بنویس