دگر بار در من زاده شدی و
دوباره آمدنت را خواب دیدم
صدای گام های تو در کوچه های نوجوانی و
طنین خنده های من در گوش شهر
حادثه ای بود که تو را به من رساند ...
شبیه تو هیچ کس نیست
و هر که از پنجره ام گذشت
می خواست تا نگاه تو را تکرار کند
و من از دیروز تا همیشه
دستان تو را گم کرده بودم ...
داستان به فراموشی رسید که عاقبت
سایه ات از جنس نور بر دیوار ذهنم افتاد
می دیدمت شانه به شانه با آفتاب از دور دست می آمدی
و من عهد بستم تا به خورشید نرسم
از آغوشت جدا نشوم
مرا به تو راهی نبود و
هیچ تکیه گاهی طاقت سنگینی ام را نداشت
دلم بود که یرای شمارش نفس هایت تنگ بود و
نگاهت که روزمرگی ام را به خنده تعبیر کرد
و تقدیر بازیچه ی دستان ما شد
تا تو را درتاریکی گیسوانم خواب کنم ...
لیلا
19 بهمن 1388
دو داستان
۵ سال قبل
سلام. دلم تنگ شد...
پاسخحذفلیلا جان
پاسخحذفشعرت بوی بهار داشت و صدای دلنواز ابشار.
مثل همیشه زیبا بود.
سلام خانم نائینی عزیز
پاسخحذفوبلاگ زیبای شما سرشار از نوشته های زیبای شما رو دیدم
و خوندم شعر های زیباتون رو
اگر به من و دلنوشته های من هم سری بزنید و راهنماییم کنید خوشحال می شم
www.harfhayesadeh.blogsky.com