به آب نگاه می کنم و بر خواب دست می کشم
بر پوست تیره ی شب و خنکای دم صبح
و بر خیالی که فضا را پر می کند ...
صدا از حنجره بر نمی آید و
بیداری چشمخانه ها را به تماشا نشسته
دیگر بهانه برای گریه نیست ...
بیا به رویا کوچ کنیم و
دلتنگی را در رطوبت باغچه بکاریم
بیا به تاریکی پناه ببریم و
آتش چشم هایت را فانوس شب کنیم
چه سحری می دانند دستها یت
که چکاوک قلبم را فراری نمی دهند و
غروب دوباره دیباچه ی دلتنگی نمی شود
من در خیال به باغ های زیتون سفر می کنم
تکه ای از فردا را به آرامی می چشم
و نیاز را که تا دیروز در تنم پنهان شده بود را
به نسیم نوازشت می سپارم
کشتی سرگردان نگاهت در آبی قلبم پهلو گرفته و انگار
برای همیشه در این کرانه خواهد ماند ...
لیلا
12 بهمن 88
دو داستان
۵ سال قبل
لیلای عزیز اشعارت چیزی فراتر از زیباست...
پاسخحذفسلام لیلای خوب
پاسخحذفاین شعرت و دوست داشتم و اون بالایی رو.