سفر را در من تمام کن
با کوله باری که از خواستن پر است
همه چیز در امتداد نبودنت
به اجزای درد متصل می شود
و بر پنهان ترین گوشه های شهر
صدای قدم های تو نازل می شود
من با خودم حرف می زنم و
آیه های شعر از دهان تو جاری می شوند
پشت این میز
در این اتاق
برای چند ساعت بیشتر عاشق بودن
برایت حرف می زنم
و با هر جمله
هر سطر
انگار تنها تر می شوم
روز به روز
ساعت به ساعت
بگو
چگونه خواهی فهمید
وقتی در آستان حضور پدیدار می شوی
دلم آواز می خواند و تنم بوی باران می گیرد
و من
با لالایی صدایت سال های بی خوابی را از یاد می برم ...
لیلا
سوم خرداد 1389
دو داستان
۵ سال قبل
آغاز سفر
پاسخحذفدر امتداد بودن
آن گوشه شهر
تنهایی
واژه
وآیه های شعر
از بهار عشق
جاری
لیلا جان این شعرت را خیلی خیلی دوست دارم. ممنون