عبور تو را تنها
کبوتر بلند اقبال قلبم دید وقتی
از آن سوی برج دوستی
به جانب آبی سفر میکردی و من
درکوچه های متروک آشنایی
بی خبر پرسه می زدم ...
گاهی خیال می کنم
تنها کنجکاوی قدیمی تو بود که
ما را به خیال عشق فریب داد و من
بی خبر ازهزار رنگی زمان
صدایم را در هیاهوی باد به خنده گم می کردم
ترس های تو بختک وار شیرینی رویا را
به کابوسی مبدل کرد که عاقبت
مهتاب شب های بودن را
سیاه مثل چشم های تو کرد...
لیلا
20 اردیبهشت 1389
دو داستان
۵ سال قبل
سیاه می شود تمامی دنیا
پاسخحذفوقتی که تو به تنهائی
تمام گناه هان ما را بدوش می کشی
سهم من از فریب کو؟
جقدرسهم من از بوده است از سیاهی کابوس ؟