امروز حقیقتی را بر تن می کنم
که دیروز را از همه دروغ ها عریان می کند
این حادثه چیست که در طبیعت مشیانه ام تکرار می شود
و مرا در مانده ی عمر بی تاب تر می کند
شاید این ساعت به باغچه پیوند بخورد و پریشانی
شاخه ها را به باد بسپارد
شاید عشق گواهی باشد بر حضور ساکت الفاظ
و دلتنگی آوازی برای تلخ ترین خاطره ها ...
خوب می فهمم امروز
که پیوستن همیشه گسستن را در آغوش دارد
و دیوار امتداد راه های نرفته است
چند صد سال باید بگذرد تا
نگاه تو به حافظه ی خواب برگردد
و پنهانی ترین خطوط رنج
اجزائ به هم پاشیده ام را به هم گره بزنند
نه باد
نه باران
نه آفتاب
هیچ واژه ای در اختیارم نیست و
آینه به تصویر شکسته لبخند می زند ...
دو داستان
۵ سال قبل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
برایم بنویس