تقصیر تو نیست
گناه از چشم های منست !
روزگار همچو قطاری شتابان می گذرد
و مسافران غریب برایت دست تکان می دهند
بی آن که لحظه ای به همراه شدن اندیشیده باشی
بی امان به فردا می تازی و
نگاهم پیچ و خم های رفتن را تاب می خورد
سکوی قلبم
انکار سالهایی ست که
دستانت را لرزان کرده و
صدای سوت طنین انداز در گوشم
گواه سکوت پر رمز و راز همیشگی توست
بی آنکه خواسته باشی لحظه ای
ترانه ی ماندن را زمزمه کنی
این سطر ها را امروز بخوان !
شاید کابوس هر شبه ات
به آرامش برسد
و عاقبت این هزار ساله سفر
با آغوش من معنا شود
تقصیر تو نیست
گناه از چشم های منست
که دنیا را بی تو جور دیگر می بیند!
لیلا
سیزدهم مهرماه هشتاد و نه
دو داستان
۵ سال قبل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
برایم بنویس