در خواب هایم صید آغوش توام
که صدایت
اندوه چشمانم را مدارا می کند
و نگاهت
که غربت لحظه ها را به تاراج می برد ...
این شعر های نا نوشته و
این حرف های ناتمام
می چکند از بلندای انگشت ها
و تبر می زنند بر سطر های نیمه کاره ام ...
در خواب هایم بومی دست های تو ام
که نبودت سنگ درد می زند بر سینه
و راه های نا رفته را به بیراهه می کشد...
در خواب هایم یادت را
در دهان پیرترین نهنگ ها محبوس کر ده ام
و زخم ها را به جهد صبر نمک پاشیده ام
و تنها وقتی بیدار می شوم
که مهلت تو از راه برسد
تا دوره کنی این کهنه حکایت نافرجام را !
بالا بگیر سرت را
نگاهم کن
این خواب های منست
که شب هایت را چراغان کرده ...
لیلا
15 دی 89
دو داستان
۵ سال قبل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
برایم بنویس