۱۳۸۹ دی ۲۹, چهارشنبه

وقتی ستاره ی صبح
آسمان نگاهت را بر کلینک ام نشاند
در آینه تفسیر شدم
که ادامه ی دستانت
در را به روی آفتاب گشود
و پهنای سینه ات
غزال دشتم شد ...
من روزگار نبودنت را
همپای عقربه ها اندازه می کنم
و عاجز از از درک این معنا
کابوس رفتن را در پنجه های صبر می فشرم
چشم ها را با خنده های تو می شویم
و بهانه های نیامدنت را با اندوه پیمانه می کنم
این شعر نیست
گلایه ی من است
و تکرار فریبی که روزگارم را
به تصویر می کشد ...


لیلا
29 دی 1389

۱ نظر:

  1. هر روز زیباتر از همیشه قلم می زنی بر پنجره ای که با جنس لطیف روحت آراسته شده.
    نازنینم بنویس

    پاسخحذف

برایم بنویس