آن روز که طعم نگاهم دهانت را پر می کرد
طرحی از لبخند گونه هایت را پر ستاره کرد
ایستاده بودی در برابرم
و زمان بی ارزش ترین حقیقت دنیا بود
امروز دوباره در آغوشت می کشم
و تا فاصله ی دستانت
آرزویی را بر تن می کنم
که تار و پودش را در باد گم کرده ام ...
شهریور هشتاد و نه
دو داستان
۶ سال قبل
به روایت نگاهت
پاسخحذفخیالم
قهوه ای نوشید
کولی کف بین
عشق تعبیرش نمی کند
دستانت را بازکن
تا مرز آغوشت
پروازم را...
پیش ِ منی… سینهی من دیگر… با نفسهای تو… بالا و پایین میآید : تو… پیش منی… مثل ِ گلی که به او میگویند ” همیشه بهار ” —- سیما یاری--
پاسخحذفسلام خانم لیلا. به نوشتههاتان عادت کردهام فقط کارهایم کمی زیاد شده. باز هم میآیم و منتظرتان هستم.