عاقبت خواب میبینی مرا
شمایلت را بر دوش می کشم و
خلوت دل خواسته ات درچشم بر هم زدنی بر باد می رود...
خورشید بر شب ات می تابد و
برهنگی ماه جغرافیای تنم را اندازه خواهد کرد
نگاهت فرسنگ ها دور تر از سایه ام
بر زمین می افتد و دستها
در گرگ و میش یادها شانه هایم را گم می کند
حالا می فهمی که تنهایی چه دردی دارد و
این همه سال صدایی را که به من بخشیده بودی
چگونه به باد سپرده ام...
دیگر شبیه دخترکی نیستم
که با حسرت نگاهش می کردی و
در حرارت حضورش بلاتکلیف می شدی
این روزگار
روزگار مهر کشی ست و
نسل زن های عاشق نواز
سال هاست به نیستی پیوسته است ...
لیلا
15 شهریور 1389
دو داستان
۵ سال قبل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
برایم بنویس