پنجره از دیروز حرف می زند
وقتی آفتاب میهمان چشمها بود
و رشته های نور بر گردنم
از کدامین افق طلوع می کردی که پوستم
از حرارت این ظهور تفته می شد و
هزار جوانه ی شبنم نقشبند تنم ...
من اهل روزهای بارانی و تو
هزاران آبی آسمان در سینه ات
روزگاری برای لمس دوست داشتنت
کوه ها را سنگریزه می دیدم که حتی
ارزش جنباندن هم نداشت
و هفت دریا در برابرم
باریک جویباری می نمود که
ماهیان نگاهت را ماوا داده بود
حیرتم امروز از بی مهری تو نیست
تو سالهاست افسانه ی ما را به رویا سپرده ای
از تشنگی آرزو ها به تنگ آمده ام
و داغ این همه یاد ...
دو داستان
۵ سال قبل
kheili ghashang bood vali mese hamishe ghamgin
پاسخحذفبا من ترانه ای بخوان
پاسخحذفترانه ی سپیده دمان