گناه من
اندوه بزرگم بود
شاید
گیلاسی که سرخی اش را به گونه ام پاشید
نازل شده بود تا بی شرمی ام را متبرک کند ...
هیچ کس از داستانمان خبر نداشت و خدا
جایی آنسوی گنبد های فیروزه ای خوابش برده بود
لبخندم تکرار دروغ های تو بود
که با مهربانی در گوشم می خواندی و هراس ام
فراموش کردن تو
شاید
گم شدن دستانت در چین های پیراهنم ...
من این جا نشسته ام
در ایوان خاطرات
در سرزمین درد
خیال می کنم کابوس می بینم
در نبودنت گم می شوم و
با صدای قدمهایت دوباره پیدا
نه خواب نیستم
تو نیستی
انگار برای همیشه رفته ای ...
لیلا
شانزدهم شهریور هشتاد و نه
دو داستان
۶ سال قبل
کسی مثل ابر
پاسخحذفکسی مثل خون،
ارغوان ِ دل ِ پرنده
بر من نبارید
آه اگر آفتاب آبی بود...
.
.
.
.
.
● نگاه منصور خورشیدی به سه کتاب پژمان الماسینیا (89-1386)
● دعوت به مراسم خوانش "تقویم عقربهدار ماههای بهار" / 3
و سلام...
پاسخحذفخواندمتان...
بس خوش می نگرید وخوش می نگارید...
به روز هستم...
قدمی رنجه کنید...از سر لطف...
و قلمی...نظری...از سر مهر...