گوش کن محبوب کوچک تحملم
من از نبود صدات حرف می زنم
که نمی دانی پاییز فصل من نیست
و رنگ ها در جامه دانم همه خاکستری ست
که دیوار امتداد نیامدن است
و جاده دلیل دور شدن
که نمیدانی چگونه ببوسی ام
و نیستی که در آغوش بگیری ام
و نمی آیی تا ببارانی ام
و خیال می کنی کوه به کوه میرسد
و آدم به آدم نمی رسد
و می خندی که ، هرگز نفهمیده ام!
بدان این روزها زمین گرد نیست
آسمان، گنبد فیروزه ای نیست
و ماه شبهای تاریک را فروغی نمی بخشد
این روزها ،زن ها تاجر
مردها شعبده باز
و زندگی دالان تاریکی است که در آن گیج می خورند
و من
آنقدرازآدم ها دورم
که دلتنگ ثانیه ها هم نمی شوم ...
لیلا
سیزده مهر 1390
دو داستان
۵ سال قبل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
برایم بنویس