مهریه ام را به دستانت می بخشم
از آغوشت جدا می شوم
و عقد نامه پوشالی امان را
هفت بار در چشمانت تطهیر می کنم
هنوز بکارت لب ها و
معصومیت قلبم درد می کند
تیر می کشد
یخ می زند...
احساس می کنم
زنانگی ام با رفتنت عاریه ای شده است
و بلوغ در چهل سالگی
برهنگی ام را به انزوا می برد
خسته ام از خواستن های بی انجام و
نخواستن های مدام
از داستان های ساختگی تحمل و
لبخندهای باسمه ای وفا
در حیرتی پراکنده می شوم
که بودنم را چون کاه بر باد می دهد...
لیلا
پاییز 1390
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
برایم بنویس