انگار هرگز نرفته ای
که پاشیده می شوی روی لحظه هایم
و صدایم درد می شود در رگ هایت
که عادت کرده اند به نوازش هایم.
و خط های پیشانی ات
که عمیق تر می شوند از بو سه هایم
با چشمان بسته نگاهت می کنم
که با دلم می بینمت
و باور می کنم
خوابی که با تو طی کرده بودم را
در سطرهای شعرم دوباره پیدا می کنم
خاطراتت را به خواب هایم بفرست
تا زخم های تردید در آینه فراموش شوند...
لیلا
آبان 1390
دو داستان
۶ سال قبل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
برایم بنویس