از خیابانهای خیس و خسته ی دیروز که می گذرم
اینجا و آنجا تو را می بینم.
گاه در سایه ی بید کنار خیابان
گاه در میدان گاه بی عبور
و زمانی در انتهای کوچه ی خاموش.
تو را می بینم که می آیی تنها و غریب
می ایستی ساکت و سرد
میروی بی آنکه ببینی پشت پنجره ی روشن خیابان
چشمانی که از نم اشک دوباره بارانی شده اند
قدم هایت را می شمارند که دیروز اینجا بودند و امروز آنجا.
و تنها جای پای تو بر سنگفرش این خستگی می ماند و
از خود می پرسم
اگر خیال ماندن نداشت چرا آمد؟
و حالا که نیست چرا سایه اش حجم خیابان را پر کرده است؟
و چرا چشمان پنجره را دوباره مه گرفته؟
لیلا آبان 1387
دو داستان
۵ سال قبل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
برایم بنویس