بر آسمان شهرم پیغمبری ظهور کرده
که با شیطان هم خانه است
و آیات گمراهش را هر شب
بر حافظه ام زمزمه می کند
زنی به هیئت حوا
عریان تر از تمنای بهشت
سرگردان کوچه های من است
و رسالتش چیزی نیست
جز ارضای کنجکاوی ابلهانه ی مردان این دیار
قابیل های این شهر
قداره بند و عربده جو
آرزوی برادرانشان را گردن می زنند
و مریم ها با تنی رنجور
بکارت را در دخمه های تاریک
به چوب حراج می فروشند
سرد است شهر من
سرد
تاریک است روز من
تاریک
و تنها نگاه توست که
معصومیت را میهمان روزگارم می کند ...
لیلا
آذر هشتاد و نه
دو داستان
۶ سال قبل
سلام
پاسخحذفزيبا بود و از ساختار خوبي برخوردار بود. دست مريزاد.
اینهمه حرف، وقتی میآیم.... تنها، سلام.
پاسخحذفسرد است شهرمن
پاسخحذفسرد...
تاریک است روز من
تاریک...
خوب مینویسی لبلا بانوی عزیز
دوستیت موجب افتخار است
(خصوصی)
پاسخحذفسلام.موجب افتخار من است که مرده ها را خریده و با بعضی کارهایش ارتباط برقرار کرده اید
چون از کتابهای چاپ ایران من کتابی آنطرفها فروخته نمیشود سعی میکنم ایمیلتان را پیدا کنم و از کارهای قبلی هم برایتان بفرستم
شاد باشید
خوشحال شدم
اقبالتان بلند
خیلی خووب بوووووود ، ای ول . .
پاسخحذف