بهارم باش
پاییزم
تابستانم شو
زمستانم
موهایم را بباف
بگذار دستانت رنگ شب بگیرند
شانه هایم را نوازش کن
شاید زمهریر تنم اسیر شعله شود
ببوس مرا
بارها و هزاران بار
تا دوزخ لب ها
به آفتاب سلام کنند
اینکه می خواهم پرنده ات باشم
حقیقت غمگینی است
که پرواز را به اوج تنهایی می برد
و غربت که در انتهای بودن
آهسته صد ساله می شود
لیلا
بیست و یکم آگوست 2011
دو داستان
۶ سال قبل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
برایم بنویس