روی استخوانهایم که می رقصی
رنگین کمان تنم آبی و بنفش را کم می آورد
و خواهشی کبود
از رگ ها بالا می رود
لبخند جامانده بر لبها
ته مانده ی آتش سیگارت
و خاکستری از اندوه
که سر ریز می شود از انحنای بازوها...
برایم چای می ریزی و
من گونه ها را در آینه نقاشی می کنم
دلشوره ام به استقبال رفتن می رود
وقتی کلید را در دستانت می فشاری...
لیلا
27مرداد 1390
دو داستان
۵ سال قبل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
برایم بنویس