۱۳۹۰ مهر ۷, پنجشنبه

زنی بودم
معشوقی که آغوشش مرکز هستی بود
شعرهایم را به آتش کشیدی
بر نگاهم تابیدی
امروز زنی مانده از من
سایه ای که در دوردست غروب می کند
سطرهایش را به فراموشی سپردی
بر دستهایم گریستی
وبودنم را انکار کردی...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

برایم بنویس