دیگر دیر است
برای نوازش دلتنگی ها
و انگشتانت خسته تر از همیشه
چین های پیرهنم را گم می کنند.
چشمهایت صدایم نمی کنند
و قدم هایت که چرخ می خورند در اتاق
تاریکی شب ها را طی نمی کند
به هر طرف بر می گردم
سایه ات گم می شود
و صدایی شبیه نفس هایت در گوشم تکرار می شود
من ایمانم را به حضور تو فروختم
تا شانه هایت آشیان دوستی باشند
از آینه بیرون بیا
از قاب عکس
از چارچوب پنجره
آغوشم امروز تنها تر از همیشه است...
لیلا
پاییز1390
دو داستان
۵ سال قبل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
برایم بنویس