به بی رمق ترین لبخند
و خداحافظی شتاب زده ات
به آخرین نگاه
و بی حواس ترین بوسه ات
به آن ایستگاه
به آن روز سرد برمی گردم
تا فراموش کنم
حرف های ناگفته را در چمدانت برده ای
و تکه های خاطره را در جیب ها گم کرده ای...
نمی توانم باور کنم
قلبی که زیر بارانی ت پنهان کرده بودی
هرگز در هوای چشم هایم نلرزیده بود .
از همان روزهاست که سرگردان رفتنت
تمام جمعه ها به متروک ترین ایستگاه ها پناه می برم ...
دو داستان
۵ سال قبل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
برایم بنویس