احساس می کنم جوان شده ام
دیگر عاشقت نیستم
و خورشید یخ بسته میان سینه ام
خیال دوباره تابیدن اش گرفته است
از دلواپسی ها که بگذریم
نشانی دستهایت را هم فراموش کرده ام
و دیگر مهم نیست
کجای سفر جا گذاشته بودی ام
محبوب دی روز
آشنای فردا
همان طور که سرگردان و خسته ای بمان
و برای حرف های ناگفته ات
روزها و ساعت ها قصه بباف
طاقت ام را به باد سپرده ام
برای منتظر ماندن امروز خیلی دیر است
دو داستان
۵ سال قبل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
برایم بنویس