عاشق تر از آنم که پنهان کنی مرا
خیالت که می وزد بر چهار سوی بودنم
موهایم را تا ماه تاب می دهد
دستی از آن سوی خیال
خالی هوا را چنگ می زند
و رگ هایم از شعر و زندگی خالی می شوند
خاطرات را که وارونه می کنم
چشمهایت از قاب بیرون می افتند
وهجرت خنده هایت
دیوارحافظه ام را زخمی می کند
در این میانه ی غم ناک
گوشواره هایی که تنها یادگار های تواند
سنگینی لاله ها را پاره می کنند ...
لبریزاز سکوت
بر تیغ خواب رها می شود تنم
و خستگی را با خیال نوازش هایت فراموش می کنم.
لیلا
بیست و هفتم آذر ماه نود
دو داستان
۶ سال قبل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
برایم بنویس