۱۳۸۸ تیر ۱۵, دوشنبه

دچار سر در گمی عجیبی هستم
دیر دیر نوشتن از این بابت است.
در فکرم غول بچه ی وقیحی لم داده
و همه ی فضا را با هیکلش پر می کند
هر بار هم که قصد نوشتن می کنم
از جا بلند می شود
سرو صدا راه می اندازد
و از فریادش گوش هایم متورم می شوند
خیلی بی حیاست
چشمان ور قلمبیده ی زشتی دارد
که وقتی نگاهم می کند حس چندش آوری به همه ی تنم رسوخ می کند....خیلی چندش آور...
و لبخندی که از دیدنش عق می زنم
وقتی می خندد عضلات صورتش بد جور منقبض می شود
و عضلات من با نفرت کش می آیند
صدای نفس هایش شبیه خرخر است
و بوی گندیدگی می دهد
اما هست و قدرت ندارم از خانه ی ذهنم بیرونش کنم
نه اینکه نخواهم نه نمی توانم ...
بد کوفتی ست
این چه بلایی بود که نازل شد در این
تابستان داغ
با این دل تنگ و سر پرسودا
و این -غول بچه ی نفرت انگیز-
که بی چاره ام می کند
راحتم را دزدیده
بد جور عذابم می دهد!
چه خوب که چند روز دیگر به دیدنت می آیم
میدانم
و خوب میدانم تو می دانی چطور باید از دستش خلاص شوم
تو همیشه بهتر از همه می دانستی
در زندگی ام بارها گرفتار بودم
و تو راه را نشانم می دادی
این بار هم شک ندارم که مرا نجات خواهی داد
می دانم که
میدانی.

لیلا 15 تیر 1388

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

برایم بنویس