می دانستی جای خالی ات را هیچ حجمی پر نمی کند؟
و از خاطرم با هیچ مدادپاک کنی محو نمی شوی
انگار با رنگی از جنس اندوه بر حافظه ام نقش بسته ای.
تندیس ات را با اشک صیقل می دهم
و آنقدر می تراشمت
تا بند بند تنت را به همیشه بدوزم.
تو نیستی و در نبودنت
آنقدر بیدار می نشینم
تا چشمهایم برای همیشه غروب کنند
زیر باران نشسته ام
در عمق شب
تا انتهای ستاره
و لابه لای سلول های تب کرده ی شب
جستجویت می کنم.
می ترسم گم ات کرده باشم
در هیاهوی شهر و در سیاهی شب
می بینمت، می رقصی در کوچه های شهرمان
با لبخندی تلخ و چشمانی که طعم گیلاس می دهند
و من در روشنی نگاه ات شکل ماه می شوم.
لیلا
تهران 27 تیر 1388
دو داستان
۵ سال قبل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
برایم بنویس