عاشقانم را هرگز از یاد نخواهم برد
پسر های لاغر و مهربان دیروز
با زانوهای پر خراش از بازی در کوچه های کودکی
و دستانی خاک آلود و صورت های عرق کرده
نوجوانانی محجوب با چشمان معصوم
سرشار از هوش
پر از کنجکاوی کشف زندگی .
یکی یکی می آیند و می روند
دور و برم پرسه می زنند
و تنها یکی می ماند
که از همه عاشق تر است و صمیمی تر
رو به رویم می نشیند
و صاف در چشمهایم زل می زند
و در زلال نگاهش غرقم می کند
گریزی نیست
از کودکی می شناسمش
با من به دنیا آمده
در من رشد کرده
با من می میرد...
لیلا 11 تیر 1388
دو داستان
۵ سال قبل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
برایم بنویس