رخت می شوید شب
هزار تکه رنگ پهن می کند بر بام آسمان
آبشار نور می بارد بر کوچه های تنهایی ام
و این پنجره ی من است که ماه را در آغوش می گیرد
بی خوابی شب ها شادابی گونه ها یم را وقیحانه می دزدد
و خیال توست که در کنج چشم ها خانه کرده.
می ترسم از این دلتنگی غریب
از این دلشوره ی مدام
که بودنم را موریانه وار می کاهد...
حیرت می کنم
چه تحملی داشته ام این سال ها !
در رویای نگاهت آب تنی می کردم و
در اشک ها غرق نمی شدم
کابوس دوری را به خنده تعبیر می کردم و
از وحشت بر خود نمی لرزیدم...
چرا هیچ کس نیست که بگوید
در چه لحظه ای از پیوند ما
کجا در امتداد این فاصله ها
گناهی مرتکب شدم که این همه
اندوه بر پیکرم می نویسی و
من آب نمی شوم !
لیلا
15 مهر ماه 1388
دو داستان
۵ سال قبل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
برایم بنویس