۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

پشت لبخندی پنهان می شوم تا
سرگردانی ام را نبینی و
هرگز ندانی نبودنت چه مصیبتی ست...
و تو چه آسان باور می کنی مرا
ومن چه بی رحمانه فریبت می دهم...
گرمای نگاهت
قندیل های دوری را آب می کند و
رودی که از تنم سرازیر می شود
عاقبت به دستانت می ریزد...
چه غوغایی در من راه می رود
انگار هر چه ستاره در کهکشان اندوه سرگردان بوده
در جای جای صدایم چشمک می زند
نگاه کن سقف آسمان ترک برداشته و
لاجوردی ترین رنگ ها را بر مژگانم میریزد...
می رانمت به قهر و در دل آرزویی نیست
جز این که حرف هایم را باور نکنی و
فریاد دوستت دارم را
از نی نی چشمها نادیده بخوانی ...


لیلا
آبان هشتاد و هشت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

برایم بنویس