۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

هر چه آرزوست را آبستنم
باور نمیکنی زیر این پوست متورم
توده ای از جنس امید رشد می کند
و من هر لحظه
با خون آمیخته با جنون می نوشانم اش
ماه ها قبل در شبی مهتاب
با نگاهی بافته از نور همبستر شدم
و زهدان بودنم را آغوش عشق بارور کرد
-و این درست در اوج لحظه های زنانگی ام بود-
در انتهای این ابتدا
در کنجی خلوت از زندگی
خوشبختی را بر خشت آفتاب می زایم
و با چشمانی خیس از اشک
از درد...
از رهایی...
به نوزاد اندیشه ام عاشقانه می نگرم

لیلا
پانزدهم نوامبر دوهزار ونه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

برایم بنویس