هر چه آرزوست را آبستنم
باور نمیکنی زیر این پوست متورم
توده ای از جنس امید رشد می کند
و من هر لحظه
با خون آمیخته با جنون می نوشانم اش
ماه ها قبل در شبی مهتاب
با نگاهی بافته از نور همبستر شدم
و زهدان بودنم را آغوش عشق بارور کرد
-و این درست در اوج لحظه های زنانگی ام بود-
در انتهای این ابتدا
در کنجی خلوت از زندگی
خوشبختی را بر خشت آفتاب می زایم
و با چشمانی خیس از اشک
از درد...
از رهایی...
به نوزاد اندیشه ام عاشقانه می نگرم
لیلا
پانزدهم نوامبر دوهزار ونه
باور نمیکنی زیر این پوست متورم
توده ای از جنس امید رشد می کند
و من هر لحظه
با خون آمیخته با جنون می نوشانم اش
ماه ها قبل در شبی مهتاب
با نگاهی بافته از نور همبستر شدم
و زهدان بودنم را آغوش عشق بارور کرد
-و این درست در اوج لحظه های زنانگی ام بود-
در انتهای این ابتدا
در کنجی خلوت از زندگی
خوشبختی را بر خشت آفتاب می زایم
و با چشمانی خیس از اشک
از درد...
از رهایی...
به نوزاد اندیشه ام عاشقانه می نگرم
لیلا
پانزدهم نوامبر دوهزار ونه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
برایم بنویس