۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

چند ترجمه آزاد از رزه آوسلندر

یکم
مرزهای میانمان را می جویم
سوزن های نور
گیسوان
سایه های مبهم
در هم نفوذ می کنیم
آن جا که اندیشه ها در هم می شکنند
آینه ای نیست که انعکاس مان باشد ...


دوم
در دل خورشید
توکایی کشف می کنم
ساعات دلپذیر
در روزی روشن را برایم می خواند
اشک های نقره فام
بر عرصه ی رفتگان فرو می چکد
میگساری با دوستان در گذشته
عادت من است
گرفتار فراموشی نیستند
پیراهنی از ابر بر تن می کنم ...

سوم
پرنده بودم یا پر؟
ستاره ی صبح فریبم نداد؟
یا حلزونی که در خانه اش گم شدم؟؟
پاسخ را تو می دانی رفیق؟

چهارم
تابستان
زنبورها را می شنوم
زمستان
یخبندان را...
عسل نوازشت را می نوشم و
یخ های حضورت
دو معجزه در یک جام ...

پنجم
از آشفتگی به آشفتگی
باید ها را شکستم
آموختم از دیوار ها بگذرم
ابر ها را بشکافم
رستاخیز آسمان
شکنجه ام می دهد سکوت
رستاخیز واژه ها ....

ششم
درختم
برگ های ریخته ی زمزمه گر را استنشاق می کنم
فرشته ای از آسمان نازل می شود
بر ریشه هایم بوسه می زند


02/11/2009





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

برایم بنویس