تا تو را دارم و شعر
تقدیر را بگو
هر چه می خواهد بازی کند !
کلمات مثل یادت به سراغم می آیند
صد بار هم که پنهان شوم
پیدایم می کنند و در اغوشم می کشند!
باز گرد و مرا با خود ببر
توفان خاطرات چشمهای شب را بیخواب می کنند
و اشتیاق دوباره از تو سرودن برثانیه ها می بارد!
ببین هر بار که می شکنم
تکه هایم را آب و آتش به هم پیوند می زنند
و تنم رویای خیال انگیز نوازش را به یاد می آورد!
این زخم که سال هاست سر باز کرده در واژگان خیال
با هیچ مرهمی آرام نمی گیرد
و دیگر تاب این دردهای کهنه را یک دم نیست
بگشای آغوش را شعر ای پناه آخرین!
لیلا 7 سپتامبر 2009
دو داستان
۵ سال قبل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
برایم بنویس