۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

دردهای بزرگ را دستان کوچکت مرهم اند و
برهنگان حادثه از خوابم بی صدا عبور می کنند.
سایه هاشان از چشم های تو تنها تر و
حضورشان از نگاهت پرتقالی تر است.
بال های ظهورت دی روز عروج را به آسمان هدیه کرد و
صدای سقوطم را باغچه ی همسایه امروز شنید.
به لبخندت که محتاج شدم
یک سبد گیلاس به شعرم بخشیدی و
دهانت که بوی گندم می داد و حریص بوسه بود
به ناگهان خالی رویایم را در کام کشید.
اشک های تو عطر بیدمشک داشت و
من خنده ها را به دست فروشان به هیچ فروختم.
هرگز می شود آیا بر خاک رازقی
که خیس شده از بارش دوری دوباره دست کشید و
از شباهت شب با روزگار نبودنت حیرت نکرد؟
می نویسم بهار تا پاییز در کوچه بماند
نوازندگان زندگی را بگو
به تار دوستی زخمه زنند
ساعتی دیگر به تولد شکوفه نمانده است.

لیلا
مهرماه هشتاد و هشت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

برایم بنویس