آسمان را در جیب های بارانی ام پنهان کرده ام!
ابرها سرگردان شده اند
فرصتی برای بارش نیست.
نوبت آفتاب است امروز
تا زمهریر استخوانها را در خود حل کند.
آوازهای پرنده ی خجول دهانم را
در کوزه ای که وقت رفتنت
از سکوت ساخته بودم جا داده ام.
دیگر از بی صدا شدن در این هیاهو نمی ترسم
نشان دست هایت بر حنجره ام پیداست...
باغچه ی تنم در رخوت پاییز آرام خوابیده است
و هیچ توفانی شکوفه هایش را پر پر نمی کند...
دستهای تو خاکسترم را به دریا ریختند و من
در طرحی از آب وآفتاب دوباره پدیدار گشته ام
...
لیلا
13 سپتامبر 2009
دو داستان
۶ سال قبل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
برایم بنویس