روبروی کلیسای نوتردام
کافه ای ایست که
چای سیاه دارجلینگ اش
به لعنت خدا هم نمی ارزد!
چند ساعت گذشته از نیمروز
آفتاب و نسیم پاییز
من و تو
شانه به شانه، کنار هم
کاش میشد خاطرات را
آونگ میزها صندلی ها ،
فنجان ها و قوری ها کرد
و آسمان آبی آن روز را
تن پوش روزهای خاکستری فردا ...
و دوباره سرگردان رویا شد
ودر امتداد رود سن
تا مرز دوست داشتن دوید...
لیلا
پاییز 2011
دو داستان
۶ سال قبل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
برایم بنویس