ببارید بر سیاهی شب هایم
ای ابرهای آبستن!
زیر باران
غرق در برهنگی خیال می شوم
چتری را که به احتیاط برداشته بودم
در عمق گودال فراموشی زنگ می زند
و قایقی که بنا بود از مهلکه برهاندم
به تخته پاره ای سرگردان مبدل شده
کرانه ای به چشم نمی آید
آب اندوه را در خود حل می کند
و موج ها امید را به بیرحمی صخره ها می کوبند
و سیل مرا با خود می برد
ببارید بر سیاهی شبهایم
با شمایم ای ابرهای آبستن!
لیلا 2 خرداد 1388
دو داستان
۵ سال قبل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
برایم بنویس