من خیال پردازم
اعتراف می کنم
ساده و بی تکلف!
تو را در مه آلود بامداد کناره ی ماین می بینم
و صدایت را در ترنم باران بهاری فرانکفورت می شنوم
و گرمی حضورت را
در طلوع خورشید این سرزمین سرد لمس می کنم.
نیستی کنارم اما
به برکت رویاهایی که خود همه را به من بخشیده ای
هر لحظه در آغوشت می گیرم!
برای بابا مسعود و مامان سودی عزیزم
لیلا 1388
دو داستان
۵ سال قبل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
برایم بنویس