حالا که نیستی
از کفشدوزکی خجالت می کشم
که دانه های شب رنگش را
برای گردن آویزت به من هدیه داده بود
و از سینه سرخی که می خواست
پرهایش بادبزنی در دستان تو باشد
و از پروانه ای که بال هایش را
به من عاریه داد
تا پیرهنت شود
لیلا 23 اردیبهشت 1388
دو داستان
۵ سال قبل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
برایم بنویس