دیشب ساعت ها به دو زن که مدت هاست به ابدیت پیوسته اند فکر می کردم
هردو زندگی ام را به نوعی تحت تاثیر قرار داده اند
یکی کودکی ام و دیگری آغازین سالهای جوانی را
یکی روزگاری بی دغدغه سراسر خوشی را به من هدیه کرد و دیگری راز شیرینی را با من شریک شد -رازی که شیرین ترین بود-
آغوش یکی امن ترین جزیره ی کودکی ام بود و عطر تنش مایه ی آرامش
با او کوچه های کودکی را دویده ام
و
خانه ی دیگری بهشت بود و دست های مهربانش آشیا نه ای گرم
با او از دلواپسی های عاشقانه ی نوجوانی بسیار گفته ام
و هردو زنان پر قدرتی بودند در زمانه خودشان...
دریا دل و به طرز حیرت آوری شجاع
و
زندگی با هیچ کدام مهربان نبود
شادی ها شان کوچک بود و غم هاشان بسیار
هردو زمستان سفر کردند
و
من فرصت وداع نداشتم
با هیچکدام...
فرصت اینکه بگویم چقدر بودنشان زیبا ست
که چقدر دوستشان دارم
که یادشان همیشه با من است
-که جایشان چقدر خالی ست.
دو داستان
۵ سال قبل
مرا با این نوسته ی خود به یاد آن زمستان سیاه و سردانداختی،
پاسخحذفدوباره چشمهایم را به یادش خیس کردی،
آن روزی که نازنینی را ازآغوش خود
به جاودانگی هدیه کردم.
بعد از پنج سال هنوز هم
یاد آن روز، مثل لحظات نخستش
تلخ و دردناک است.
پویا
matnetoon jaleb bood
پاسخحذفva albate ghamesh ham kami ghable dark