۱۳۸۸ فروردین ۵, چهارشنبه

مصیبت من و دل
انکار نمی کنم دلم برات تنگ شده
بد جور
نه اینکه بد باشد جورش
حال و روزم بد شده ...

دل دیگه
صاحب اختیاره
همه کاره ی من شده ...

داد از این دل
که همیشه مایه ی دردسره
اگه می شد بلایی سرش می آوردم به خدا
یه جایی دفنش می کردم
بپوسه زیر رطوبت خاک
نه شایدم جوونه بزنه
خدا رو چه دیدی !

یعنی چه؟
یعنی همین !

می دونی روز و شبام گم شده
شبا مو بی ستاره کرده
روزامو بارونی کرده
از کار و زندگی موندم به خدا...

وقتی بی اعتنایی می کنم بهش
بلوا به پا می کنه
رسوام می کنه
یعنی چه؟
یعنی همین !

هم صحبتش که می شم
اول مصیبته
می خواد از تو بگه از نبودنت , جای خالیت , دل سنگ ات
می خواد از اینی که هستم بی چاره ترم کنه


یه تکه گوشت , این همه خون
دو تا دهلیز- دو تا بطن
یه مشت رگ و پی
عذاب جون ...

شایدم باید
مثله ش کنم
هزار تکه...
خوراک این همه لاشخور
خلاص

القصه
یک کلام
دلم برات تنگ شده
بد جور
نه اینکه بد باشد جورش
حال و روزم بد شده
بد جور ...
5 فروردین 1388

۱ نظر:

برایم بنویس